صفرنامه طنز کویر از مسعود صفری

به گزارش ایران عکس، این اثر را مسعود صفری برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.

صفرنامه طنز کویر از مسعود صفری

صفرنامه وَرزنه

نکته: اسامی که در سفرنامه آمده، مستعار است.

یکی نیست به من بگوید: آدم عاقل! آدم برای خوردن یک لیوان شیر که نمی رود یک گاو بخرد.

می خواستم چند دقیقه ای کویر را ببینم. رفتم و در یک تور ثبت نام کردم، به 70 هزار تومان!

البته گفته بودند که اگر هشت نفر بشوید، نهمی رایگان می افتد. ولی من اگر هشت تا آدم می شناختم که همزمان 70 هزار تومان دارند که معلم نمی شدم.

القصه سوار مینی بوس که می شوم، اَندی دارد می خواند. با خودم فکر می کنم هفتاد تومن داده ام که بروم به کویر و اندی گوش بدهم؟) همین که سوار می شوم، حس می کنم همه مسافران یک خانواده هستند، چون خیلی با هم صمیمی نشسته اند .

بعد صدای آهنگ کم می گردد و یکی از دخترها می گوید :می شه خودتونو معرفی کنید؟

می گویم: صفری هستم؛ معلم ناحیه سه.

می بینم دخترها غش غش می خندند. آخر معلم ناحیه سه کجایش خنده دارد؟ حس غربت دارم. حسی که گالیله در کلیسا داشت.

می روم تهِ مینی بوس،. ناگهان رفیقم هگل را می بینم.

هگل رفیق دوران دبیرستان من است که همواره زنگ آخر دم دبیرستان سمیه، پلاس بود و از دخترهای مردم جزوه می گرفت. او هم تنها نشسته است و خدارا شکر هردویمان از تنهایی و غربت در می آییم.

بلند می گردد و هم را بغل می کنیم. مجلس کاملا بی ریاست و همین طور که نشسته ایم پفک، پسته، چیپس و تخمه دست به دست می گردد و خلاصه که: جَنات تَجریَ مِن تَحتِها الاَنهار…

هرکسی با دلبری آمده و من هم با هگل و سیبیل های کلفتش…بنشینم و صبر پیش گیرم. دنباله کار خویش گیرم.

مدیر تورمان روی کلمن نشسته و پشتش خیس شده است. میکروفن را برمی دارد و می گوید: خب دوستان خیلی خوش اومدید. ما اول می ریم چشمه ورزنه؛ اونجا چهارطاقی داره. زرتشتیان معتقد بودند که باید معابدشون جایی باشه که 4 عنصر یعنی آب، خاک و آتش و…چیز…آتش و…

چهارمی را یادش می رود و بعد یکی از جلو تقلبش می دهد که: هوا.

دوباره می گوید: آفرین! هوا…که البته به هوا باد هم می گفتند! داشتم می گفتم جایی معابدشون را می ساختند که چهار عنصر هم حضور داشته باشه. در ضمن دوستان خودتون را بیشتر کنترل کنید.

و بعد دوباره صدای اَندی را زیاد می نماید و می ر ود روی کلمن می نشیند. ملت دل می دهند و قلوه می گیرند و من هم خداشاهد است حونام به کتاب، دفتر و دستکم است.

حُسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود…

هگل توی کف است. توی گوشش می گویم: اوصیکم بالتقوی الله…

بنده خدا یک ماه حقوق سربازیش را داده است تا یک صبح تا شب کویر را ببیند. دم یک آب باریکه پیاده می شویم. مدیرتور می گوید: اینجا چشمه ورزنه است.

آب چشمه کم است. شبیه کشتی به گل نشسته است. خزه و لجن پیداست. چند تا بچه هم از آب گل آلود ماهی می گیرند.

بعد مدیرتور سفره را پهن می نماید، یعنی اگر ریوالدو را مدیر تور می کردیم، بیشتر راجع به ورزنه چیز می دانست.

بعد همین طور که دارد می لُنباند و دهانِ سلف را سرویس می نماید، می گوید: دوستان! ورزنه معروف است به چادر سفید؛ زنانش مرتب چادر سفید سر می نمایند.

دوباره میکروفن را دست می گیرد و می گوید: خب داریم می رسیم به پل ورزنه. زرتشتی ها بناها و معبدهاشون را جایی می ساختند که چهار عنصر یعنی آتش و خاک و آب و چیز….یه نام قشنگی داشتا. چی بود؟ چیز…

- باد نیست؟

- چرا آفرین باد، یا هوا. هوا هم بهش می گفتند…جایی می ساختند که این چار تا باشه.

بعد می رویم تا به گاوه چاه می رسیم. عمو عباس نامی است که یک گاو بزرگ دارد. گاو به عمق چاه می رود و آب را بالا می کشد. جالب است که گاو شرطی شده است؛ یعنی تا برایش شعر نخوانند راه نمی افتد .

عمو عباس هم که انگار دل پرسوزی دارد، برای گاو آواز می خواند: به قربون حنای پشت دستت، تو قلیون چاق نکن می سوزه دستت، تو قلیون چاق نکن از بهر دلبر، خودم چاق می کنم میدم به دستت.

بعدش هم می رویم برای کویر…در کویر ردپایت نمی ماند. صبح نشان کنی، ظهر رفته است.

هگل عینک دودی می زند که معلوم نباشد کجا را دید می زند. بعد آهی می کشد…در کَف است و من هم می نشینم و برایش شعر بداهه می گویم: چند روزی این مثنوی تاخیر شد، کار سرباز خدا تک تیر شد، ای هگل که جمله نفس و خواهشی، همچو زنها در پی آرایشی…چند روزی سوی ارتش رفته ای، هرچه دیدی را فقط کش رفته ای، هی مگو از مثبت هجده سُخُن، فاعلاتن فاعلاتن فاعلن، ای کلیدِ هرچه پیوی دست تو، ای که دخترهای بندر مست تو، کار تو چون بچه ها هی بازی است، گرچه چندی شغل تو سربازی است، خواجه زرکوب ای مدیر تور ما، ای به روی کلمنِ ناجور ما، آب و باد و خاک و آتش داشتی، سی دی ای بودی ولی خَش داشتی، هرکسی یک یار دارد در برش، همچو گل که بلبلی شد پرپرش، با منم مانده به ناچاری هگل، من چونان یک خر درون آب و گل

شب را قرار می گذارند که دور آتش جمع بشوند و پایکوبی نمایند. با هگل می رویم سرقرار. همه کاروان ها و تورها، تپه به تپه آتش را گیرانده اند و بزم و شوری برپاست.

هگل اصرار دارد من را هم ببرد دور آتش و برقصاند. من فرار می کنم و او هم مثل زلیخا دنبالم می نماید و پیراهنم را می کشد، ولی زرکوب هم مثل پوطیفار می آید و می گوید: چه شده است؟

هرکس با کمک گوشه ای سماع می نماید و من هم مثل میرزابنویس ها نشسته ام و تاریخ را روایت می کنم، ولی دیگر بند نفسم پاره می گردد و دفترم را پرت می کنم گوشه ای و می آیم تا بروم وسط که از بخت من آهنگ را قطع می نمایند.

زرکوب هم میکروفن را برمی دارد و می گوید: خداقوت. دوستان الان وقت مراقبه است.

بعد ملت چهار زانو می نشینند و مراقبه می نمایند. ما هم که یک عمر مراقبه کردیم، بقیه اش را هم می کنیم.

درعوض داغ کویر را بر دل حسرت ها می گذارم. در کویر نمی گردد راه رفت. در کویر باید خرامید. کویر حرفی ندارد. مُهر نموده اند و زبانش را دوخته اند. چیزی ندارد. هرچه هست افسانه است و افسون…به کویر شدم، عشق باریده بود…

پی نوشت: عکس اول تزئینی است.

منبع: علی بابا
انتشار: 25 مهر 1403 بروزرسانی: 25 مهر 1403 گردآورنده: iranpixfa.ir شناسه مطلب: 2340

به "صفرنامه طنز کویر از مسعود صفری" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "صفرنامه طنز کویر از مسعود صفری"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید